وای، ی دونه از اینا رو هم ما داشتیم، زن واقعا تیغ زن بود
ما بچه ها میدونستیم مامانم نمیدونست یا خودش رو زده بود به اون راه
شب که میشد بابام به بهونه سردرد میرفت توو اتاق با این سن و سال پیامک بازی میکردن
ی بار دور هم بودیم توو خونه، داداش بزرگم میگفت ولش کنید اصلا دخالت نکنید، کلا اون پسر ترسوییه
من میگفتم خودم زنگ میزنم به زنه (خانمه رو مشناختیم و آشنا بود) میشورم میذارمش کنار
در همین گیر و داد داداش کوچیکم یهو پاشو رفت توو اتاق به بابام گفت یا این بازی رو تموم میکنی یا خودم تمومش میکنم، بابام از ترس داشت سکته میکرد، سریع گفت تموم شد که ی وخ صداشون نیاد بیرون ما چیزی بشنویم
یکی دوبار دیگه هم پیش اومد که باز داداشم تهدید کرد و تموم شد
ولیخ دایی من از اون موقع حس بدی نسبت به این کار بابام گرفتم، انگار اون تقدیسش برام از بین رفت