یبار منم مثه تو از یکی خوشم میومد دیوونه وار
همش توی ذهنم درباره ش رویاپردازی میکردم و داستان میساختم
نمیتونستم درس بخونم،برم سره کار
چندباری اینجا درموردش گفتم توی تاپیکای کاربرا درباره ی همین موضوع عاشق شدن و کراش داشتنو فلان
چند تا از کاربرا بهم گفتن که ممکنه اونی که تو توی ذهنت ازش ساختی با اونی که واقعا هست فرق داشته باشه
و واقعا بهم ثابت شد
یه مسئله پیش اومد و اون روی واقعیشو نشون داد
دیگه کم کم سرد شدم و اون حسه حالا چیزی جز تنفر نیست
پس بیخیالش شو
ما آدمی که دوستش داریم درباره ش جوری فکر میکنیم که دوست داریم باشه
و چون ازش چیزی نمیدونیم،حتی اگه بدی داشته باشه،نمیتونیم تصورش کنیم،چه برسه قبولش کنیم،میزنیم تو فازه انکار
در صورتی که شاید طرف به خوبی که ما ازش انتظار داریم نباشه