بابای من وقتی بچه بودم معتاد شده بود پنج سالگیم حدودا.
بعد پنج سال که ده سالم شد برگشت پیشمون خوب شده بود درسامو میخوندم زندگیمون ارومتر شده بود اون پنج سالی که نبود خونه مامانبزرگم زندگی میکردیم
تا اینکه الان 18 سالمه بابام باز یکم مریضه تو این دو سال چنبار وقتی میخواست مواد بکشه مچشو گرفتیم مامانم تو این دو سال با گوشیش مردای دیگه چت میکنه حتی با یکیشون رفته بیرون ولی من به روی خودم نمیاوردم هی میخواستم درسمو خوب بخونم از این وضعیت فاجعه خلاص شم ولی نشد خیلی وقتا حس خفگی بهم دست میداد کنکورم چیزی ک میخواستم الان باید پشت بمونم به مامانبزرگم که باهاش صمیمیم دردو دل کردم نمیخواستم بهش بگم قضیه مامانمو اون مامانمه هر چی باشه ولی دیگه خیلی حالم بد بود به مامانبزرگم وقتی تعریف کردم مامانم شنید دعوا کرد گفت تو عرضه نداشتی کنکور قبول شی بی عرضه ای به من تهمت میزنی باید ولت میکردم پیش بابات مثل اون معتاد میشدی تو ی دختر بدرد نخوری این حرفارو بهم زد
الان نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم
خیلیم پول نداریم بازم بتونم کلاس کنکور ثبت نام کنم
باید خودم بخونم
خلاصه هر وقت حس کردین زندگی خیلی بهتون سخت میگذره بدونین یکی هست از شمام بهش سخت تر میگذره :)