دانشگاه آزاد شهر خودم قبول نشدم و شهر دیگه قبول شدم کارشناسی ارشد.
بااینکه خدا شاهده خیلییی خونده بودم خیلی.
مامانم از همون اول که فهمید حتی یه تبریک همنگفت،گفت بی عرضه ای، امروزم با خوشحالی گفتم فلان هم دانشگاهیم شهر خودم قبول شده افرین بهش،مامانم گفت معلوم نیست اصلا داشتی درس میخوندی تو؟
تا مغز و استخونم سوخت،منی که ۵ صبح بیدار میشدم درس بخونم،منی که لای کتاب خوابم میبرد.....
خیلی دلم شکسته....
خیلی خسته ام
خدا میدونه توی دلم چه غوغاییه و توی سرم چه فکرایی میگذره انقدر خسته ام که اکه امشب بخوابم و صبح بیدارنشم،هیچ گله ای ندارم