پرسید هنوز من را دوست داری؟
و من مات و مبهوت به چهرهی پر از ابهامش نگاه کردم
حرفی نزدم
فقط نگاهم دوخته شده بود به چشمانش
بعد از اندکی، سکوت را شکستم و گفتم تو در چشمان من چه میبینی؟
گفت یک کشتی طوفان زده که گذارش به ساحل افتاده!
پرسیدم نام این چیست؟
گفت: عشق...
میدانست ولی نمیدانم چرا میپرسید!
شاید میخواست مطمئن شود من هنوز هم احمقانه عاشقم یا نه که همچنان بر بازی بیرحمانهی خودش با دلم ادامه دهد.
او در چشمانم عشق را میدید اما خود را به ندیدن میزد
آنقدر ندید که همه چیز بی آنکه من اراده کنم تمام شد
آن کشتی طوفان زده در چشمان من ماند اما گذارش هرگز به ساحل نیفتاد دیگر ❤️🔥...
.