یه روز مادر شوهرم یه زخم زبون خیلی بدی بهم زد ( لطفاً نپرسید چی گفت) جوری که دلم هزار تیکه شد و من سی شبانه روز مادرشوهرمو نفرین کردم من میدونستم که عزیزترین آدم زندگی مادرشوهرم کیه و نفرین کردم که اون آدم گرفتار درد بی درمون و اسیر دکتر و بیمارستان بشه جوری که مادرشوهرم نتونه یه وعده غذا با دل خوش بخوره
دقیقا یک ماه بعد شنیدم که اون آدم گرفتار بیماری هست که درمون نداره و تا ابد باهاشه و الان دو ساله که درگیر دوا و دکترن.و من از عذاب وجدان دارم میمیرم همش حس میکنم بخاطر نفرین منه و خودمو مقصر میدونم نمیدونم چیکار کنم احساس گناه بزرگی میکنم