من اصلا تو جمع رفتن رو دوست ندارم بلد نیستم خودمو قاطی حرفا کنم خوشمم نمیاد بخصوص اینکه ازون حمع هم خوشم نیاد دیشب رفتیم پایین دورهمی اقوام شوهرم خواهر برادراش من اصلا ازشون خوشم نمیاد مخصوصا از دوتا خواهر شوهرام
بعد مهمونی دلم گرفته بود خیلی تازه فهمیدم حاملم این چند روز سه هفتمه
گریه کردم شوهرم فهمید گفت چیشده چند بار گفت بعد گفتم از تو جمع رفتن خوشم نمیاد دلم میگیره احساس تنهایی میکنم گفت تا کی بعد گفت باشه نه تو بیا نه من تو جمعای خانوادگی دو طرف من بیشتر دلم گرفت آخه این چه حرفی بود بجا اینکه درک کنه درد و دل کنه بعد گفتم تشنمه برو برام آب بیار گفت منم تشنمه رفتم آب خوردم اومدم تو تخت پشتمو کردم و خوابیدم با حالت گریه این چه رفتاریه با اینکه میدونه حاملم حس تنهایی میکنم و پشیمونی از حاملگی انگار اصلا براش ارزشی ندارم و نداره این بچه
اولویتش خوشحالی خانوادشه دیشب که پایین نشسته بودیم گفتم بریم خستم بعد غذا ساعت دهو نیم میگفت تو برو منم میام اون جمع و به من ترجیح میده قابلمه غذامونو برنداشت بیاره خودم برداشتم کوچیک بود ولی فکر میکردم خودش برداره بیاره بالا
انتخابم اشتباه بود اصلا پشتم نیست انگار بی مسئولیته حس میکنم حیف شدم افسردگی گرفتم دیگ😭😭😭