ما رفته بودیم خرید
موقع برگشت هرچی اسنپ زدیم نگرفت چون دیر وقت بود
یهو دیدیم یه ماشین ایستاد همسایه قبلی بابابزرگم اینا بود و فامیل خیلی دورمون هم بود(منو تاحالا ندیده بود چون ما ساکن اون شهر نیستیم)دیگه کلی اصرار کرد مارو رسوند
وقتی به خالم گفت که این دختره داداشته
بعد خالم(مجرده متولد ۶۰)گفت که نه این دختر خواهرمه و دختر فلانیه
پسره زد رو ترمز چراغو روشن کرد برگشت عقب با تعجب منو نگاه کرد گفت واقعااااا تو دختر فلانی هستی؟من عروسی مامان بابات اومده بودم تو بزرگ شدی یا من پیر شدم چرا من هنوز مجردم پس😂 هی اینو میگفت که دیگه باید تو ازدواج کنی من مجردم
منم چیزی نگفتم حرفیم نداشتم بزنم ولی هی میدیدم تو اینه نگاه میکرد و هی از شوخی به خالم میگفت اجی من بخاطر دختر فامیل خودم ایستادم ک سوارتون کردم یهو دیدم خونم بهش جوش خورده نگو فامیلمه و نمیدونستم😑کلی از کارش صحبت کرد ک شرایط کاریش چطوره چند روز مرخصی داره درحالی ک ما ازش نپرسیده بودیم بعد خالم گفت که چرا زن نگرفتی تاحالا(پسره متولد ۶۶ عه)گف والا دختر خوب که پیدا نمیشه منم میخام از این شهر برم
میخام برم فلان شهر(شهری ک ما توش هستیم)
وقتی رسیدیم من خدافظی گرفتم و سریع رفتم
ولی تا ۴ ۵ دقیقه این جلو در خونه مونده بود