ببین تو کار منو شروع کردی من یه مدت وقتی میرفتم خیلی بهم احترام میذاشتن و اینا ولی از یه جایی به بعد گفتم کمکشون بکنم ببین باورت نمیشه کار به جایی رسید که اینا دونه دونه ظرفا رو میآوردن میچیدن کنار من تا من ظرف حدود ۲۰ ۳۰ نفر آدم رو بشورم اونم تنهایی یه شب وقتی ظرفا رو همه رو شستم اومدم بشینم مادر شوهرم از توی پذیرایی گفتش چایی ریختن خوردن قوری خالی شده هم یه زحمت بکش چایی جدید دم کن هم اگر خودت میخوای صبر کن دم کشید یه لیوان برا خودت بریز همونجا فهمیدم لطف که از حد بگذره وظیفه میشه دیگه از سریهای بد میرفتم میشستم میخوردم بلند میشدم میشستم رو مبل کاری که اینا میومدن خونه من انجام میدادن ببین باورت نمیشه یک جور بدی با من برخورد میکردن انگاری که از اول ازل من تو خونه اینا کار میکردم و الان کار نمیکنم
وقتی پیام دادی و جوابتوندادم بدون ترجیح دادم بامغززنگ زده ات بحث نکنم چون فهمیدم با خوک نمیشه کشتی گرفت پس پیام ات بی جواب موند بدون از چیه ...