این داستان داستان من نیست و داستان یکی دیگه هست که برام تعریف کرده
اسمش هم هلیا هست و از زبون خودش تعریف میکنم
مادر شوهرم و خواهر شوهرم اومده بودن خونمون شوهرم گفت بریم بیرون شام بخوریم مادر شوهرمم گفت چرا بریم بیرون هلیا غذا درست میکنه دیگه چرا بریم بیرون پول خرج کنیم؟
خواهر شوهرم گفت مامان راست میگه همین پول هارو که همش میرین رستوران رو جمع میکردین به ماشین خوب میگرفتین بجای پراید
شوهرمم گفت با پول شام بیرون که نمیشه ماشین خرید
خواهر شوهرم گفت توی این ۶ سالی که ازدواج کردین هر هفته دارین میرین شام بیرون حداقل ۵۰۰ هزار تومن خرج میکنید اگه نمیکردین تا الان ۴۰ یا ۵۰ ملیون در می آوردین
شوهرمم گفت من همیشه بهت احترام گذاشتم ولی شما که پولش رو نمیدین
خواهر شوهرم گفت مگه من چی گفتم که اینجوری میکنی ؟!
منم گفتم من خودم شام درست میکنم بحث نکنید
خواهر شوهرمم بهم چشم قره رفت
نمیدونم چرا من که چیزی بهش نگفته بودم
منم رفتم تو آشپز خونه از گوشه چشمم دیدم مادر شوهر خواهر شوهرم دارن پچ پچ میکنن اما توجه نکردم
یهو خواهر شوهرم اومد تو آشپز خونه و گفت کمک نمیخوای؟
منم گفتم نه مرسی
یهو گفت بزار ببینم چه مزه ای شده و یکم از غذا خورد و گفت نمکش کمه
گفت بزار نمک بریزم من گفتم نمک ریخته بودما
اما گفت نمکش خیلی کمه و یهو توش کلی نمک ریخت و من گفتم بد مزه میشه اما گفت تو ۷ ساله ازدواج کردی و غذا درست میکنی من ۲۰ سال
منم گفتم باشه شاید خوشمزه بشه
خلاصه غذا رو بردم سر سفره و مادر شوهرم یه قاشق خورد و یهو گفت وای چقدر شوره
خواهر شوهرم یکم خورد و گفت هلیا بعد اینکه من رفتم از آشپز خونه بیرون بازم نمک زدی؟
منم گفتم نه بخدا من اصلا از قبل نمک ریخته بودم شما اومدین توش بازم نمک ریختین
خواهر شوهرم گفت من به مقدار نیاز غذا نمک ریختم
همون موقع مادر شوهرم با خنده به شوهرم گفت حق داری هر هفته میری رستوران
خلاصه که شوهرم از بیرون غذا گرفت منم خیلی عصبانی بودم خواهر شوهرم خودش نمک زیاد ریخته بود اون وقت من باید تحقیر بشم از طرف مادر شوهرم
خلاصه که شام خوردیم و مادر شوهرم و خواهر شوهرم رفتن
وقتی رفتن شوهرم گفت آبروم رو با این دست پخت بردی
منم گفتم خواهرت اومد کلی نمک ریخت من به اندازه ریخته بودم
شوهرمم گفت الکی گردن بقیه ننداز خواهرم رفت بیرون نمک ریختی مگه نه ؟
منم گفتم نه بخدا چرا باید آبروی خودمو ببرم
شوهرم گفت دیگه نمیخوام دروغ هاتو بشنوم و رفت تو اتاق خوابید
منم تو حال خوابیدم فرداش شوهرم گفت بیا دیشب رو فراموش کنیم چون هیچ وقت نمی فهمم تو دروغ گفتی یا خواهرم
خلاصه دیگه فراموشش کردیم