مادر بزرگ پدربزرگم فوت شدن اواخر عمر پدربزرگم ایشون با یه حرف به شدت دل منو شکستن یعنی هیچوقت فراموش نمیکنم اهی که از ته دل برا اونجا کشیدم و اشکایی که ریختم و حتی نفرینی که کردمش و مطمئنم اون دنیا بابتش تقاص پس داده بعد مرگش خاله هام و مامانم ازم خواستن ببخشمش من اما دلم صاف نمیشد چندین بار گفتم بخشیدم اما ته دلم انگار راضی نبود تا بلاخره دیگ گفتم ولش کن بخشیدم اما میدونم هنوز خدا راضی نیست ازش البته تنها من نبودم رفتارایی که با بقیه داشت به ویژه بابام که چقدر اذیتش کرد با حرفا زخم زبوناش بابام هنوزم که هنوزه میدونم نبخشیده مادربزرگمم ادم خوبی بود بنده خدا ولی محبتی نداشت بهمون زیاد دلخوشی ازش نداشتم بعد فوت اونم زیاد برام فرقی نکرد خلاصه الان مثلا میگن میخوان قرانی بخونن براشون اصلا دلم نمیره یه خط قران براشون بخونم یا مثلا مامانم میخواست یه چیزی خیرات کنه من یه قسمتش و داشتم تو خونه دو دل بودم بدم بهش یا نه که ندادم یعنی یه جوری بودن که الان دامادا حتی اونقدی راضی نیستن که دختراش براش خرجی چیزی بکنن حالا نزدیک سال مادربزرگمه چندین روز پشت سر هم دارم خواب مادربزرگم میبینم تو خوابم چیزی نمیگه اما فقط انگار هست تو خوابم نمدونم چرا من بخشیدمشون البته مادربزرگم بدی نکرد ولی گاهی حرفی میزد نادیده گرفتم نمدونم دیگ چرا انقد میاد به خوابم