چقدر تاپیک عشق بچگی خوندم سرصبحی
عشق در دوران کودکی وجود نداره یه هیجان جدید کودکانه و وابستگی هستش که با پا گذاشتن به دوره ی بلوغ شخص حس های جدید نسبت به شخصی جدید پیدا میکنه
خودتونو درگیر خاطرات هیجانی کودکی نکنید
همه ی ما کودکی هامون با پسرعمو پسرعمه ای پسر دایی گذشته
الان من با پسر عموم بزرگ شدم پنج سال ازمن بزرگ بود که خاطرات کودکیمونو بگم شاید عشق و عاشقی اصور شه اما من بهش میگفتم داداش و خواهر نداشت و منم برادر نداشتم و پارسال عروسیش منو به همه خواهرش معرفی میکرد حتی بایه اهنگ خیلی قشنگ باهم رقصیدیم
یکی از خاطراتی که هنوزم هردو به یادداریم روز تولدم بود یعنی شبش تدارک دیده بود مامان بابام یه تولد خانوادگی حسابی بگیرن کیک و عکاس خلاصه منم لباس ازاین قشنگا پوشیدع بودم و حیاط باعروسکم بازی میکردم کنار میز و صندلی
امیر همین پسرعموم اومد گف فاطمه امشب تولدته منم گفتم اره
من ۶ سالم بود اون ۱۱
گفت کادو چی دوس داری بخرم گفتم هیچی بااینکه بچه بودم نمیدونم چرا گفتم هیچی
بعد گفت بگوو باحالت دستوری و من گفتم گل
گفت بیابریم بخریم منم گفتم باشه و مثل پت ومت راه افتادیم😂🤦♀️
از سر خوش شانسی یا بدشانسی سرخیابون گل فروشی بود گل های مصنوعی میفروخت که الانم هست:)))
من بیرون وایستادم رفت یه شاخه گل رز سفید خریده بود که من هنوزم دارمش
و وقتی گلو داد بهم بدوبدو با شادی خیابونو طی میکردم ک یهو افتادم و دستم و یه طرف صورتم زخمی شد خون اومد گریهههه عر میزدم و پسرعموم مونده بود چیکار کنه ک خون صورتمو بند بیاره
بااون گل خون صورتمو پاک کرد
رفتیم خونه مامانم منو دید ترسید چیشده و اینها
حتی عکسهامم اون شب خراب شد چون صورتم و دستم زخمیه اما یه خاطره شد یه خاطره عجیب ک هیچ وقت ازیادم نمیره حتی میشه گف تروما
تازه امیر به زنش گفته بود زنش جبهه ک تو عشق بچگیت فاطمه بوده فلان ال و بل اما واقعا چیزی نبود
شاید اگ یه روزی من ازدواج کنم و اون رزسفید آغشته به خون که الان سیاه و کبوده خونش رو همسرم ببینه همچین فکری کنه و شاید بگه بنداز دور
درکل خواستم بگم همه ی ما یه دوره ای با پسرا و دخترای فامیل گذروندین