من شوهرم خیلی سادس هر چی خونوادش میگن باور میکنه و تحت تاثیر حرفاشون قرار میگیره
یه روز شوهرم از بیرون اومد خونه دیدم ناراحته هی هیچی نمیگفت منم اصرار نکردم بعد دیدم خییلی رفته تو قیافه گرفتن. گفتم چیزی شدهه؟ گفت الان خونه ی بابام بودم بابام ناراحت بود از دست داداشه تو 😑گفتم داداش مننن؟؟؟ چطور؟؟؟ گفت تو کوچه بوده بابامو دیده محل نزاشته سرد احوالپرسی کرده داداشت با بابام، گفتم داداش من همچین اخلاقی اصلا نداره چی میگی تو. یدفعه عصبانی شد پاشد هر چی تو خونه وسایل داشتیم پرت کرد شکست گفت داداشت گو خورده به بابای من بی محلی کرده و اینا.. خییلی دلم از پدرشوهرم شکست که چرا به شوهرم اینجوری گفته (پدرشوهرم آدم بی منطقی هست و الکی لج میشه با همه و کلا از داداش من از همون اول خوشش نمیومد چون انتظار داشت داداش من بره دختر سن بالاشو بگیره که نگرفت از همون روز لج شدن با داداشم) بعد هم زنگ زد به داداش من هر چی دهنش در اومد گفت داداشمم قسم میخورد که نه همچین چیزی نبوده من خییلی گریه کردم و گذشت و گذشت شوهرم از کارش پشیمون شد و هم از من هم از داداشم معذرت خواهی کرد و با یه جعبه شیرینی رفتیم خونه ی داداشم و آشتی کردن و کلی داداشمو بوس کرد و گفت غلط کردم نفهمیدم چیم شده بود اونروز.. و به یک ماه نشد دامادش دخترشو از خونش انداخت بیرون و زنگ زد هر چی از دهنش در اومد به پدرشوهرم گفت و ۶ ماه اینا گرفتار دادگاه و.. شدن و خود پدرشوهرم بهم گفت حلالم کن