فکرکن من ۳۸ سالمه،یه همکار دارم ۲۵ سالشه،دختره،این خیلی دور و بر من بود منم یجورایی دلم میسوخت براش فکرمیکردم خیلی تنها و منزویه،البته بعدا فهمیدماشتباه کردم یه بره بود تو لباس گرگ،یه تنه یه واحد ۸۰نفری رو بهممیریزه با حاشیه هاش،
یه مدت گیر داده بود بیا بریم بیرون ،میخوامدوست صمیمی مرو بیارم سه نفری بریم کافه یکم خوش بگذرونیم،حالا منو باید ببینی تو محیط کارمابهت دارمدرحد تیمملی حتی همکارای اقا سن بالا ازم حسابمیبرن چون خیلی جدی هستم،
دوهفته تمام مخ منو زد که تروخدا وقتتو خالی کن بریم بیرون من همخدا شاهده تاروز رفتن فکرمیکردم ایندوست صمیمیش دختره! روزی که خواستیم بریم بیرون گفت دوستم گفته شاید تو کافه خوب نباشه همو ببینیم تو ماشین بشینیمصحبتکنییم،گفتمچرا مگهمشکلش چیه،گفت یعنی تو مشکلی نداری کسی با یه پسر تورو تو کافه ببینه؟؟
گفتم مگه دوستت آقاس؟گفت اره خوب،گفتمحالا چهاصراریه مارو آشنا کنی؟گفت والا این دوستم کلا رو خانمهای سن بالا کراشه ،فقط با سن بالا میپره مخمو خورده انقدر گفته اون همکار دهه ۶۰ ت رو براماوکی کن،گفتم مگه چندسالشه؟گفت ۲۳.
گفتم تو چی راجع به من فکر کردی،چی تو من دیدی که فکرکردی با یه پسر بچه میرم تو رابطه،گفت تورو نمیدونم ولی میدونم اون خیلی پایه س،یعنی هضمش برام سخت بود چطور یه الف بچه برا من برنامه چیده