بچها من چند ساله ازدواج کردم بد شوهرم همش حس میکنن ب خواهرم توجه داره
مثلا خواهرم ی هفته اونده بود خونمون شوهرم همش میگفت بریم بیرون دور بزنیم
بد خواهرم میخواست بره دانشگاه میگفت با اسنپ نره گناه داره
ما ببریمش شهری که دانشگاه میره
میگه زنگ بزنیم ابجیت بیاد خونمون بمونه بهش عادت کردیم
تولدش میگه بیا سوپرایزش کنیم
ابجیم خونمون بود هی منو ضایع میکرد میگفت دارم باهات شوخی میکنم
بهش موتور سواری یاد داد
حتی ی جا اون داشت رانندگی مقکرد میگفت خوشم میاد میرونه
نکیدونم چیکار کنم از طرفی میگع مثل ابجیمه فلانه از طرفی من اصلا حس خوب ندارم
نه میتونم ب ابجیم بگم نیاد خونمون ن میتونم ب شوهرم بگم ابجیم ۲۱ سالشه
مثلا امشب اومده خونه میگه امروز داشتم فمر میکردم خواهرتو برای تولدش که چند روز دیگه اس سو پرایز کنیم ببریمش رستوران
انقدر ناراحت شدم ن برای تولد برای اینکه منو تو این چند سال برای تولدم رستوران سوپرایز نکرد البته امسال میگفت تازه دارم یاد میگیرم
ولی نکرد کادوی گرون میدادا ولی مثلا تو رستوران برام تولد نگرفت
الان قلبم درد میکنه
نمیدونم بش بگم نگم چیکار کنم
حالم خیلی بده
از طرفی میگه مثل خواهرمه براش دنبال ی ادم خوب باشیم حتی خودش میخپاست ی نفر معرفی کنه از طرفی اینجوری