خداروشکر میکنم که بلاخره از خونه ی بابام و زنش جدا شدم و باهمسرم تهران زندگی میکنم
من تهران دانشجو بودم خونمون شهرستان بود
و باهمسرم دانشگاه اشنا شدیم
بدلیل وجود نامادریم دوس ندارم خیلی خونه ی پدرم باهمسرم رفت و امد کنم
بابام هیچ وقت پیش زنش اونطور ک بامن و خواهرم قبلا میبود نبوده و نیست و این باعث رنجش قلبم از پدرم شده💔 بعضی وقتا اذیتم میکنه این موضوع و یه گوشه کز میکنم و همسرم فکر میکنه از اون ناراحتم ولی بعد به خودم میام میگم پدرمن یک شخص خودخواه بود که مادوتاخواهرو فدای خواسته و ارامش خودش کرد الان دیگ نباید با زندگیم بازی کنم
بدترش این که من باشوهرم خیلی دردودل میکنم اماتواین زمینه که برام حکم یک خلا و کمبود هست هیچ وقت غرورم یاهرحس دیگ ای اجازه نداده حسم ب موقعیت خانوادگیمو بگم و میریزم تو خودم و حرص میخورم و گاها گریه میکنم
وقتی به گوشم میرسه بابام و زنش چیکارا میکنن کجاهامیرن و چقدر باهم خوشن
فقط میتونم ب مامانم بگم و مادرم میگه ولش کن برات مهم نباشه تو به فکر زندگی خودت باش اولویت همسرت زندگیت باشه دیگه مثل دوران مجردیت بابات و زنشو علم نکن بگیری دستت
خیلی دلم گرفته بود ک اینقدر نوشتم💔
زندگی در حق خیلی ها از جمله من ناعادلانگی کرد
باشه که تو زندگی شخصیم خدا جبران کنه💔🌱