قصه ی زندگی من و تجربه های تلخ

نزدیک ب هشت سال موندم وگفتم بیخیال بچه ولی شوهرم رفت سمت اعتیاد و رفیق بازی و شبا رو خیلی وقتا تنهایی گذروندم و اخرب جایی رسید ک باید طلاق بگیرم

متاسفانه نتم خیلی ضعیفه

من طلاق گرفتم و سنم دیگه بالاتر بود تا اینکه توی گروهیی با ی دختری اشنا شدم و او گروه مختلط بود و ی پسر مودبم بود ک پنج سال از خودم کوچیک تر بود و ب او رفیقم گفته بود با بهار صحبت کن ک من اونو میخوام و قصدم ازدواج

تا اینکه تو ی گروه مختلط با ی دختری رفیق شدم و ی پسر مودب بود ک پنج سال از خودم کوچیک تر بودش و ب او رفیقم گفته بود ک با بهار صحبت کن ببینم قصدش برا ازدواج چیه و من هر بار ی بهانه میاوردم چون مطمعن نبودم فک میکردم فقط برا هوس میخوادم و ازش فرار میکردم و هر دفعه پسر میخواست سر صحبت رو باهام باز کنه هیچی نمیگفتم و دوسالی باهم حرف میزدیم وایشون مال ی شهر و من ی شهر دیگه همو هم ندیده بودیم و مث ی رفیق تو گروه با پسر بودم و حرفایی ک بی ادبانه باشه نبود و حرفی از ازدواج هم نمیزد فقط غیره مستقم میگفت نظرت در مورد ازدواج چیه

بله

چرا تایپ.میکنم گم میشن چتام😔

ومن بودن هیچ توضیحی بلاک کردم پسر رو و ب دختر گفتم بهش بگو بهار قصد ازدواج با پسر عموش رو داره و مامانش راضی نیست با غریبه ازدواج کنه

روزی ک بهش گفتم دیگه بهم زنگ نزن گفت فقط ی بار دیگه تماس بگیر من منتظرم وهمون تماس رو هم نگرفتم و قطع رابطه کردم تا اینکه بعد ی سال خورده رفیقم گفت ک همو پسر مشکل براش پیش اومده و بیمار شده میخواد برا درمانش بره عراق و من ی چت بهش دادم و حالش پرسیدم واین شد ک پسره دیگه فرصت نداد و گفت من قصدم جدی بود و عاشق بودم دوباره بهت فرصت میدم و بازم نتونستم واقعیت بهش یگم ک ی بار جدا شدم و سنمم ازت بیشتره

ی سه ماه باهاش حرف میزدم و گفت باید با مامانم بیایم خواستگاری واینجا بود دیگه مجبور شدم واقعیت بهش بگم و ایشون کلا تو شوک بود و براش باورش سخت همه چیو گفتم ولی باز خجالت کشیدم سنمو بگم ک بزرگ ترم و الان دیگه مامانشم میدونست.و مدام زنگ میزنه مامانش ک میخوایم بیایم از نزدیک ببینیمت ومن الان مشکلم اینه ک هنوز نگفتم سنم ازت بیشتره واینو نمیدونه الان اگ شما تو موقعیت من بودین تصمیمتون چی بود😔

میشه بخونی عزیزم ونظرت بهم بگی