داییم با بابام صمیمی هستن
هر وقت میریم بیرون، ی شوخی های میکنه که دیگه به نظرم شوخی نیست
خودش میفهمه بابام حساسه ،ولی همش شوخی میکنه
مثلا همش میگه هااا دستمال دیگه سر نمیکنی، هاا لباس کوتاه می پوشی، هاا قرتی پرتی شدی /:
درصورتی که من خیلی ساده میگردم، لباسم تا روی زانوم ی ذره بالاتر، توی مسافرت توی دشت و صحرا ممکنه شالم دربیارم
ولی هر وقت منو میبینه، چ تو خونش، چ تو مسافرت، عمدا اینو جلو بابام میگه
بارها به شوخی بهش گفتم نگو شر درست نکن
ولی دست نمیکشه از این کار...
هربارم این حرفش میره رو مخ بابام، تا مدت ها تاثیرشو رو ما فشار میاد
خسته شدم دیگه، حس میکنم دارم خفه میشم