امشب مامان بزرگم ما رو شام دعوت کرده سایر روزا بقیه دختر پسراشو دعوت میکنه ما رو نه اینبار عموم بهش گفته چرا پس فلانی ها رو دعوت نمیکنی
اصلا دلم نمیخواد برم پسر عموی حیوونم ۱۶ سالشه میگ من دیدم با پسرا بیرون میری همش جلو کل فامیل اسم اون پسر رو میگ بلند میخنده بخدا من با اون پسر بیرون نرفتمدوستم رفته خیلی شبیه منه اینم از دور دیدا فک کرده منم دیگ ول نمیکنه صدبار گفتم من نیستم ولی خوشش اومده بازم میگه
دختر عمو ۱۰ سالشه همش رو مخمه چرت و پرت میگه میره پیش اون دم ب دیقه اون اون نفهمم میگه دوستات لاتن ب من ک ازش چنسال بزرگترم میگه گیج ، سیر. از ترس بابا هاشون نمیزنم تو دهنشون
اصلا کاری ک مامانشون نکرده رو من نباید بکنم
ایشالا در بیام ی شهر دیگ خوابگاه دیگ ریخت اینا رو نبینم
من شوهر کنم ی وقت اسم اینارو نمیارم اصلا رفت و آمدم قطع میکنم باهاشون