سلام دوستان
قضیه اینه که ما (مامانم اینا) یه همسایه داشتیم که وقتی من 18 سالم بود باهاشون رفت و آمد داشتیم خانمه هم یه پسر داشت که ازم 4 سال بزرگتر بود، بعدا این پسرش ازدواج کرد و چون عروسش خونشون بود به اصطلاح نامزد بازی و اینا ما مثل قدیم نمیرفتیم تا راحت باشن و رفت و آمد قطع شد و فقط در حد سلام احوالپرسی اونم بیرون بود
که نزدیک عروسی پسرش، بابام برای اولین بار ماشینشو پارک میکنه جلو در اینا، خانمه هم میاد جلوی همسایه ها دعوا میکنه با بابام که غلط کردی ماشينتو گذاشتی بیا بردار، اخلاق بابامم یه جوریه که چون میدونه طرف بی حیاست جوابشو نمیده فقط میره ماشینشو برمیداره ، در این حین مامانم میاد جلو در و بهش میگه بخاطر یه ماشين داد و بیداد نکن همسایه ها هم داشتن نگاه میکردن
بعد خانومه به مامانم گفته میدونم از اینکه دخترتو برا پسرم نگرفتم داری میسوزی🙃
همه ی همسایه ها هم شنیدن
مامانم جواب نداده و باهاش قطع ارتباط کرده
تا اینکه بعدا باز این خانومه روش باز شده و بیرون جایی مامانمو دیدنی باهاش سلام علیک کرده
خلاصه امروز عروسی دعوت بودیم که ایشون اومد نشست میز ما، منم محل سگ بهش ندادم، نه سلامی نه چیزی،انگار وجود نداشت، خیلی ضایع شد انتظار داشت باهاش حرف بزنم بعدا هم جاشو عوض کرد
به نظرتون چرا الان که از عروسی برگشتم همش عذاب وجدان دارم که کاش ضایعش نمیکردم
چرا اینهمه با بقیه حس همدردی میکنم ولی اونا به این فکر نمیکنن که فلان حرفو بزنم ناراحت میشن