بچه که بودم هیچ چیزی واسم مهم نبود
بهترین خوشحالیم خرید خوداکی بعد از مدرسه بود
که هراز گاهی پول توجیبی هامو جمع میکردم تا بتونم یه خوراکی بهتر و خوشمزه تر بخرم.
کم کم بزرگ شدم ارزوم بود پدرم اجازه بده از دوربینش استفاده کنم
مواقع خاص میرفتم از دوستام عکس میگرفتم و بهشون میفروختم .
سال اخر دبستانم پدرم واسم یه کامپیوتر خرید همین شد اغاز خیلی از تجربیاتم ...
کم کم یاد گرفتم واسه هدف هام باید تلاش کنم ..
تحصیل تو همون رشته و همون شهری که میخواستم با همه ی سختی ها و همه ی شب بیداری هاش ....
همونجایی که پدرم گفت اگه میخوای این رشته را انتخاب کنی دیگه رو من حساب نکن و من انتخاب کردم چون علاقه داشتم ....
بین اون همه تلاش خونه و ماشین مورد علاقمو خردیدم ....
اما همه ی ارزوهایی که بهشون رسیدم شد یه چیز عادی
یه چیزی که انگار از همون اول بوده
ولی درسته که عادی شدند اما اگه تلاش نمیکردم و بهشون نمیرسیدم یه عمر حسرت میشدند که فکرشون رهام نمیکرد...
اخرین چیزی که به دست اوردم ادم امن زندگیم بود ...
چیزی که هیچ وقت عادی نشد بلکه روز به روز واسم جذاب تر شد و هر روز واسه به دست اوردنش خدارا بیشتر شکر کردم...
میتونم بگم همه ی چیز های مادی زندگیت یه طرف ...
انسانی که پاشو تو زندگیت میزاره میتونه دنیاتو عوض کنه