سلام من دیروز به اصرار خانواده پسره رفتم خونشون که اون ببینم چون گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم .
ولی بعد اینکه تو اتاق حرف زدیم رفتیم خونه ای که ساخته تو اتاقش و مامانش هم بیرون بود ، گفت میشه دستت بگیرم منم نمیدونم چم شد گفتم باشه ولی یکم که پیش رفت بغلم کرد و گفت من تو رویا یه دختری مثل تو تصور میکردم و الان واقعی شده . اشکش هم در اومد ( اشک شوق) . منم خیلی حس خوبی گرفتم ازش . اما به نظرم زود بود . چیکار. کنم برای جلسه های بعدی که بشناسمش؟