تو نمیفهمی، توروالد. من نه تنها یک همسر یا یک مادر نبودم، بلکه تنها یک عروسک بودم. تو مرا در خانهات به بازی گرفتی، درست همانطور که من عروسکهایم را به بازی میگرفتم. حالا باید خودم را پیدا کنم. باید خودم را از نو بسازم. من باید به عنوان یک انسان زندگی کنم، نه یک عروسک
توروخدا یه چیز بگو اروم بشم اتیش گرفتم دارم میسوزم.
ببین هروقت عصبی هستی غمیگین هستی ... هرچی دلت میخواد بنویس اونقدر بنویس و پارش کن تا غصت کمرنگ بشه بعد بخودت دلداری بده جوری که اگه دوستی برات درددل میکنه چجوری باهاش همدردی میکنی و راه حل بهش میدی باخودت همون حرفها رو تکرار کن و هروقت یکم آروم شدی با خدا درد دل کن و راه نجاتتو از خود خدا بخواه
عزیزم خدا کمکت کنه نمیدونم مشکلت چیه ولی بالاخره میگذره ببین چکارایی میتونی انجام بدی که این اتفاقات کمتر بیوفته اونها رو امتحان کن اگه راهی نیست بپذیرش بعنوان امتحان زندگیت که بالاخره یروزی تموم میشه
راستی کتاب از حال بد به حال خوب رو پیدا کن بخون شاید بتونه کمکت کنه