دخترا من این دختر دایی ام از بچگی خیلی خیلی باهاش جور بودم و دوستش داشتم همیشه خونه هم بودیم من بزرگترم ازش قصه میخواندیم برا هم تو اتاق کوچکی خونه مادربزرگم چه خاطراتی داشتیم ولی من ازدواج کردم و رابطه امون کمتر شد و اونم بعد چند سال ازدواج کرد ولی من خداروشکر خوشبخت شدم و اون نه خیلی ناراحتم پسره دوستش داشت تو عقد با هم بودند ولی بعد از اینکه رفت سر زندگیش پسره گفت بهش نمی خوامت برام تکراری هم خونه ای آنقدر زجرش میداد که رفت چاقو برداشت خودش بکشه که کشید به دست پسره خلاصه پسره تمام جهیزیه اش شکسته داره طلاق میگیره تو فامیلمون دختر خاله ام طلاق گرفته با دوتا پسر شوهرش رفته خیانت کرده .پسر دایی طلاق گرفته زنش خوب نبوده فکر میکنم تمام فامیلمون نشستند تا منم طلاق بگیرم ولی من زندگی خوبی دارم ناراحتم برا فامیلمون منم رابطه ام با همه اشون خیلی کم کردم که خوشی ناراحتی منو اصلا نبینند