من خیلی شوخی میکنم،خیلی میخندم
سخت به یکی دلبسته بودم که خودم مجبور شدم همه چی رو بهم بزنم
با دوستام درد و دل کردم
ننگ هایی بهم چسبوندن که اونسرش ناپیدا،انقدر باهام راحت شدن که بهم هر حرفی رو میزنن
پیش منم به اندازه کافی آتو و راز دارن ولی من چیزی نگفتم
نه اینکه زبونم بگیره و لال باشم،ترسیدم خدا قهرش بگیره و عین مشکلات اونارو بزاره سر راهم
ولی فهمیدم مقصر خودمم،هرکسی لیاقت شیطونی و شوخ طبعی های منو نداره،باید قُد و مغرور باشم