مامان بابام روان منو نابود کردن توی بچگی طلاق نگرفتن تکلیف اینده ما مشخص بشه دقیقا گذاشتن توی اوج جوونی شکوفایی ازدواج ما طلاق گرفتن
اونم چه طلاقی! انقدر ابروریزی دعوا کردن کلانتری شکایت بازی کردن ۴ سال طول کشید ابروشون توی کل شهر رفت از هیچ ابروریزی و دعوایی فروگذار نکردن اخرشم بعد طلاق بابام وقتی زنده بود چون هوس سوراخ جدید کرده بود ما رو بیرون کرد
رفت پیر دختر گدا گشنه نخورده ای عقد کرد زنه هیچ خدایی نداشت انقدرم بی ریخت بود گرفت بابام کتک زد وقتی زنده بود بزور اموالش بالا کشید برد زد بنام خودش داشت از گشنگی می مرد با اموال بابام به نون نوایی رسید
اموالی که ما عمری با پدرم ساختیم قناعت کردیم هرچی بود روزی ما بچه ها بود نه اون اجنبی گشنه
بعدشم خداروشکر بابای بی غیرت بی ناموسم که دخترانش رها کرد رفت بغل سوراخ جدیدش مرد راحت شدیم از شرش نبودنش بهتر از بودنش بود الحمدلله
همه اینا باعث شد من مجرد بمونم چون داشتن طلاق میگرفتن توی اوج جوونیم بود جایی نبود خواستگار راه بدم بابام میگفت تو ترشیدی کی میگیرتت انقدر ترشیده نگهت میدارم تا حسرت شوهر به گور ببری
الانم مامانم از خونه بیرونم کرده منطقش اینه بابات نخواستت من چرا نگهت دارم
منم اومدم تنها زندگی می کنم نه خانواده ای دارم نه روانی برام مونده یه افسرده مطلقم
خیلی ادم عصبی شدم سرکارم هم تا ارباب رجوع دو کلمه داد بزنه من بدتر داد میزنم و عصبی میشم بدم میاد از خودم زندگیم