خلاصه دوستمکه رژیمومنم خیلی کم غذا کفت ۱ دونه کافیه ها گفتم نه ۲ تا بگیریم کلی راه رفتیم حالا امروز رژیم نباش و این حرفا
به دوستم گفتم تاینجا اومدیم بربم امامزاده صالح ؟ همونحاغذامون توحیاط همبخوریم هم یکم بشینیم گفت باشه خلاصه رفتیم داخل حیاط رو فرشها نشستیم دیدیم یه خانم میخاد نماز بخونه کفتم پاشو بریم اون سمت دیکه نماز این بنده خدا خراب نشه ؛ اومدیم یه ور دیکه ساندویچمون دراوردیم دیدم یه پیرزن خیلییی لاغر و نحیف نگاه میکنه اما انقد شریف و باحجب وحیابود روش نمیشد بگه گرسنه س ، رفتم جلو گفتم مادرجان ناهارخوردین ؟ گفت نه مادر ، گفتم خب این خدمت شما اول تعارف کرد بعدکفت مادرخداخیرت بده از گرسنگی درمونده شده بودم از دیروز تا حالا چیزی نخورده بودم اما نصفش بده باقیش بده من
گفتم نه منو دوستم ۱ دونه کافیمونه اینو اصافه کرفته بودیم قسمت شمابود.
بدوستم گفتم ببین از قیطریه که سوارت کردم ودربند و پاساژ وفودکورت و ده تا رستوران خدا منوتورو کشوند تواین نقطه غذا بخوریم که امروز یه گرسنه سیر بشه .🤍🩷