بچه ها من ازدواج کردم اومدم مشهد درحالی که تهران بودم و خانواده ام هم اونجان اما الان با اینکه ۵ ماهه گذشته عروسیم خیلی سخته برام وقتی می بینم همه شون باهمن و من بدون دوست و کسی تا ۹ و ده شب که شوهرم بیاد خونه تنهام بعد اونم تهش دو ساعت با شوهرم باشم و خواب هر روزم شده گریه وقتی شوهرم نیست خونه دارم افسردگی می گیرم ؟
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
What we are experiencing now in GAZA unlike anything we have seen before 🖤we are rationing water bottles ;food is be running out ;wounded & sick can not treated 🖤children sit in the dark in the black out ;At night ; wondering if they will Live to see Morning🖤 یقین دارم که دوست داشتن تو❤💕روزی عاقبت مرا بخیر خواهد کرد 💕❤💕❤🤍💚🇮🇷که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد🇮🇷💚🤍❤زمستان میرود روسیاهی به زغال میماند 🇮🇷🤍تو💍❤هر چهار فصل منی نیمه جان منی💖💞💖هر سال هر ماه هر شب هر روز هر ساعت هر دقیقه هر ثانیه هر لحظه هر نفس عزیزجان منی❤شیرین جان منی❤دلبر جان منی ❤جان جانان منی❤تا ابد
منم خیلی دلتنگ خانواده و فامیل هستم😞چهار ماهه ندیدمشون
ما دخترهای غمگین شانزده ساله ای بودیم که فکر میکردیم اگر میشد رنگ موهایمان را روشن کنیم ، تکلیفمان هم روشن می شد. ما ، با ماتیک های قایمکی و کابوس های یواشکی و آرزوهای دزدکی . ما و کارت پستال هایِ « سوختم خاکسترم را باد برد ، بهترین دوستم مرا از یاد برد» ... ما و شعرهای دوران مدرسه ، اولین دست نوشته هایی که توی دفتر ِ کوچک یادداشت می نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می دزدید .ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه هایمان چانه دار نباشد و چشم سفید باشیم . ما که توی کتاب هایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یادگرفتیم مثل کبری تصمیم های خوب بگیریم ، و آن مرد ؛ هر که می خواهد باشد . مهم این است که داس دارد…