دو روز پیش اقوام همسرم اومدن اینجا
با خانواده همسرم توی دو تا واحد جدا هستیم
خلاصه فردای مهمونی که از خواب بیدار شدم زنگ زدم همسرم یه موضوعی رو بهم گفت منم ناراحت شدم تلفنو روش قطع کردم
اونم انگار دنبال بهونه بود، دو تا پیام داد جوری که انگار همه زحمتای منو سوزوند، منم جوابشو دادم و خلاصه بحثمون شد
سر بی احترامیای خواهرش که ۲ساله مدام داره تکرار میکنه، بهش گفتم باز فلان کرد، اونم برگشت گفت دیگه نمیخوام نه تو بری خونه بابام نه اون بیاد
حالا امروز صبح یکی از اقوامش زنگ زده که بعد چندین سال شام میخواد بیاد خونه مادرشوهرم، شوهرم ظهر بهم گفت منم گفتم چی گفتی، گفت هیچی، گفتم حرفای دیروزت یادت رفته مگه؟
گفت باشه میگم نمیایم ولی از این به بعد ببین چیکار میکنم!
خلاصه قاطی کرده بد، میگه تو داستان کردی!
درصورتی که من فقط چون اعصابم خورد شد تلفنو قطع کردم و اون شروع کرد و در ادامه خودش گفت دیگه نرو اونجا.
حرف فامیل خیلی براشون مهمه، الان شوهرم نه میتونه به من بگه اشتباه کردم بیا بریم، از اینورم چون نمیخایم بریم تحت فشاره
من مشکلی با رفتن نداشتم، خودش برای دومین بار این حرفو زد
حالا بازم من دلمه بهش بگم بریم فقط بخاطر اینکه نرن توی فامیل پخش کنن که بعد این همه مدت نیومدن یا بحث و دعوامونو خانوادش بفهمن، ولی از طرفی میگم شوهرم پروتر میشه اگه بگم بریم