بهتر میشم. با چند شات قهوه ی بیشتر، با چند خط بیشتر نوشتن از فقدانها، با قفل کردن در این اتاق به روی خودم و بستری کردن تمامیتم، لای پتو و بالشتی که بیشتر از تنم بوی خستگی و یاس میدن. بهتر میشم، با خفه کردن خودم با پادکستهای زرد، با کناره گرفتن ازین شهر که هیچوقت میزبان قابلی نبود برای آرزوهام. با بیشتر و بیشتر از تو فاصله گرفتن و محو شدن تدریجیم از زندگیِ خسته کنندهت، با همه ی اینا بهتر میشم. شایدم نشم. شاید بدتر شدم. شاید، تموم شدم. ولی حداقل در امانم. از دوباره شکسته شدن، از دوباره تشویق کردن قلب تو به بی بند و باری، از وابستگی دوباره و فروپاشی دوباره ی وجودِ رو به پایانم، در امانم. خستهم، از ناامنی رو احساس کردن. از دوباره حساب کردن روی قولهای کودکانه ی تو. همون قولهایی که، هنوز برای عمل کردن بهشون، بزرگ نشدی. بهتر میشم. با تسلیم کردن کلیتِ کهنه ی احساساتم و عرق شدن در یک بی تفاوتی مطلق، که هیچ فرقی قائل نیست بین بود یا نبودت. اینطوری برای توام خواستنی ترم. هرچه غیرقابل لمس تر باشم، تحریکِ بزرگتری ام برای دو دستت.
"هر قصه ای، از مانع، محدودیت، زخم و حصار غنیه. تا نباشن این موانع، تا این چالشهای دنباله دار نقش نشن روی تن داستان، کاراکترها درمانده و بی حال، پهنِ یک زمین سفیدن و جوهر، دیگه بهانه ای نداره برای رقص روی کاغذ. دانَم. تو سرشار از زخمی. سرشار ازین نتوانستنها. دانَم. کلی اشتباه رفتی این بیراهه هارو و مقصد گم کردی. دانَم. که احساس گم شدن میکنی، با اینکه آدرست، لااقل برای اطرافیانت محفوظه و قابل یادآوری. اما اگه، اما اگه اینو به نشانه ی پایان خودت ببینی و کم بیاری، مدیون کلی صفحه ازین روایت میشی. صفحاتی که هریک، میتونستن مزین به خطوطی خوش ذوق و خوندنی باشن. نمی تونی دوباره ببندی همشون رو و بری به سمت تاریکی تونلی که فقط، وعده ی نور دادن رو بلده، نه خود روشنایی رو... گول این کلیشه هارو نخور."