من فلسفه رنج رو درک میکنم اما مگه نباید وقتی رنج میکشی و عبرت میگیری بعدش زندگیت بیوفته رو روال ؟
از بد بودن بابام کشیدم
تا تجاوز ی اشغال و هزارتا چیز دیگه
هیچیم یادم نمیره از بابام فقط ی خاطره یادمه ک ۶/۷ ساله ک بودم وقتی تنها بودیم لباسشو پوشید منم آماده کرد میخواست ببرتم پرورشگاه دستمو میکشید و کتک میزد چون بیش فعال بودم و حوصلمو نداشت و …تا مامانم رسید
اینا گذشت ولی هنوزم ک هنوزه من همش تو رنجم
واسه هرچیزی باید بیش از حد تلاش کنم خون دل بخورم
۲۴ سالم شده
هیچکس تصور نمیکنه چ زندگی داشتم همه فکر میکنن خیلی مرفه و خوشم اونم چون اینجوری خودمو نشون دادم حتی نمیتونم ب کسی از مشکلاتم بگم یکم خالی بشم خجالت میکشم روم نمیشه
چجوری زندگیم درست میشه؟الان درآمدم خوبه،شاغلم،ولی شدیدا حس میکنم افسرده شدم با این حساب هرشب تا این ساعت بیدارم و کارم گریست
خب کی درست میشه کی ورق برمیگرده
بعضی وقتا یهو همچی باهم یادم میاد تا مرز سکته میرم