وآقا اعصاب برام نذاشتن
خودش جدا داداشش جدا
رفتیم تو حیاط نشستیم با مامانم اینا
خونمون ویلاییه آپارتمانم نزدیکشون نیسن تازه حیاطمون هم سایه بون داره
برگشته به من میگه میای تو حیاط روسری بپوش
من به احترامش پوشیدم رفتم تو حیاط
میگه بد پوشیدی افتاده دور گردنت باید تنبیهت کنم
منم گفتم از جلو چشمم گم شو تا نزدم تو دهنت اونم گم نشد و منم هر چی از دهنم در اومد جلو همه بهش گفتم