ازم بزرگتره از بچگی من تو تئاتر مهدکودک بودم لباس برا اجرام داشتم میگفت اون باید مال من. باشه و بجاش لباس کهنشو داد من بپوشم اونجا
همشم میخواست تو جمع ضایعم کنه
تا بزرگیش حتی بعد ازدواج من اصلا چیز خوبی ازش تو ذهنم نیست شاید دو سه مورد کوچیک فقط
الانم خیانت کرده به شوهرش اومده خونه ما من هروقت میومد اینجا حس خوب نداشتم تازه به مامانم گفته خونه رو بفروش برا من باهاش خونه بخر من چندساله بهم قول داده بودن که خونمونو اجاره بدیم باهاش جای خوب بگیریم این زود اومد ارث میخواد هنوز اینا زندن و اینا هم بهش گفتن باشه هم حق منو خوردن هم خونمونو میخوان از دست بدن
بعد از روزی که اومده من تو اتاقم یه ساله دارم میمیرم کبدم چرب شده موهام داره سفید میشه
از همه چیمم تقلید میکنه خجالت نمیکشه با این سنش ده سالم شوهر داشته
کاراشو مینداختن گردن مامانم و بهش میگفته غذا برام بیار اصلا اشپزیم نمیکرد سواستفاده مالی هم میکرده و تازه به شوهرش گفته بوده بیا بچه دار شیم مامان بابای من بزرگش میکنن هم زحمتشو گفته هم پولش
مامانمم جالب اینجاس خودش با افتخار این کارارو کرده کلفتیشو میکنه به جای اینکه بزنه تو دهنش
الان مامانم مریض شد بخاطرش که جدا شد روحی و جسمی بعد میاد خونه دستور میده غذا کو فلان چیزو بخر خودش شاغله چوب کبریت نمیاره و هرروز صبح مامانم پا میشه براش چایی هم میذاره تخم مرغ پوست میکنه تا کوفت کنه
من یه بار امتحانی بهش گفتم فلان چیزو بیار گفت مگه من کلفتتم همیشه کارامو خودم میکنم
بعد به من حمله میکنه کلی توهین و تهمت و نفرین و تبعیض میذاره ازوقتی اومده همش رفته سمت اون عین شر میمونه
کلی دعوا داشتیم و هی اتفاق بد برام میفته انرژیش خیلی بده تو تموم کارام و رابطم با دوستم و رلم اختلال ایجاد شده نمیتونم تکون بخورم
بعد مامانم خوشحال میشه اینجوری بشم میگه خوبه اینم به چیزی نرسه
وسایلشم آورده طبقه پایینمون یه طبقه رو برده من اونجارو تعمیر کردم که جابجا شیم مستاجر بیشتر ببره
بعد مامانمم حسودیش میشه من ازدواج کنم
چندبار مامانم ز زد به پلیس برا من و منو بیرون کرد میگفت پول غذاتو بده و اگه بخوای اینجا هم بمونی باید هیچ حرفی نزنی
و از دبیرستان به من میگفت فاحشه به اون میگه کاری نکرده رفته با یه مرد تو مسافرت حرف زده مشروب خورده اونم تو شب قدر 😱و کلی پیام دادن و کلی شوهرشو اذیت کرد