اقا تاپیک قبل نوشتم داستانو
امروز قسم خورده بودم غذا نپزم اون فقط وعده شام خونس چون دو روز پختم خونمون نخورد رفت خونه مادرش خورد
فقط نهار پختم و سهم شام خودم و پسرم و کنار گذاشتم
اومد خونه ارایش کردم بدون بچه رفتم بیرون
قبل رفتن نوشتم رو کاغذ لیست چیزایی ک نیاز بود توخونه
گفتم پسرم اینو بده بابات بگو بخره....وگرنه برید همون خونه مادربزرگت بمونید...چون چندین روز بود چیزی نمیخرید حتی نون
پسرم ۴ سال و نیمشه....الهی فداش بشم مرد کوچیک و باغیرت من ...تنها برگ برنده ی من تو زندگیم داشتن پسر بود میمیرم براش..تا برم بیرون اومد منو بدرقه کرد بوسم کرد خیلی میگفت منم ببر مامان...ولی از صبح باهام بود نیاز داشتم تنها برم بیرون
تو راه پله داد میزد مامان دوست دارم
رفتم یه ساعتی چرخیدم برگشتم دیدم برگه ای ک روش لیست نوشتم رو اُپنه.....لباسای خونگی بچه وسط حال عوض شده....
گفتم این حتما لج کرده بچه رو برداشته برده خونه مادرش...ینی دلم مثل شیشه ریخت و شکست....میخاستم زنگ بزنم یادم افتاد ک تقصیر اون بود تمام این اتفاقات بازم غرورم رو نشکستم رفتم سمت سرکوچه...داشتم میومدم دوباره سمت خونه دیدمشون تمام خریدارو کرده بودن بچه رو هم برده بود پارک
خلاصه اومدیم خونه من شام بچرو گرم کردم دادم. بهش خودمم خوردم اومدم اتاق خابیدم....اصلا بیرون نرفتم....
الان یه عده میگین چرا کوتاه نمیای بچه بازیا چیه ولی قبل قضاوت تاپیک قبل منو بخونید....میدونم دوری میوفته بینمون..
اما من نمیتونم اشتی کنم حداقل اینبارو...
اونم هیچ تلاشی برای حرف زدن و اشتی نمیکنه
پسرم چندین بار پرسید مامان تو با بابا قهری؟ چرا باهاش حرف نمیزنی...
چرا نمیای پیش ما بشینی تو حال...
اون کاملا متوجه میشه....