بابام که خیلی وقت پیشا قبل مردنش ما رو ول کرد رفت زن گرفت
بعد اونم مدتی با مادرم بودم با اینکه من خیلی خرج خونه و همه چی دادم سه باره منو از خونه بیرون می کنه خوشش نمیاد بچه پیشش باشه میگه باباتون نخواستتون اشغالید فلان
کلا اونجا هم ارامش نیست حتی غذا هم درست نمیکرد باید خودم مواد غذایی میخریدم درست می کردم
منم دیدم دیگه اوضاع خوب نیست هرروزم جنگ دعوا بود
کلا خونه شلوغه و همیشه با داداشام درگیره جیغ داد میکنن ارامشی درکار نیست
بماند که چقدرم از لحاظ مالی تیغم زد
منم اومدم خونه گرفتم اینجام حالم خوش نیست حوصله اشپزی ندارم غذا اماده هم میگیرم مریض میشم خوشم از خودم نمیاد انگار روی دست زندگی موندم
نه خانواده درست حسابی دارم نه جایی برای رفتن