من و جاریم جفتمون از استان های دیگه ازدواج کردیم با خانواده شوهرم
۵ سالی که من نامزدی و عقد بودم اونا استان شوهرم زندگی میکردن
ما که عروسی کردیم و اومدیم استان شوهرم خونه گرفتیم اونا رفتن استان جاریم زندگی کنن
اون ۵ سالی که اینجا بودن و ما خونه نداشتیم من سالی یک بار میومدم حدودا و اونا اصلا محل به من نمیدادن
نه دعوتم میکردن نه میومدن دیدنم
بقیشو پایین میگم طولانی نشه
منولایک‌کنین توضیحاتشوداد
منتظریم
برو خونه مادرشوهر
ولی زیاد رو بهشون نده
سرسنگین باش
میفهمم چی میگی ولی متوجه نمیشم
انقدجمله هات تکراری بود
حالا من الان ۲ سال و نیمه جاریمو ندیدم و یک سال و نیمه که اون نیومده این استان
مادر و پدر شوهرم اصلا منو آدم حساب نمیکنن هیچوقت نه بهم زنگ میزنن نه حتی اسممو میارن
پدرشوهرم هفته پیش با یه حالت خیلی بدی گفت میخوام اومدن گوسفند بکشم شمام بیاین بخورین همونجا انقد لحنش بد بود تو دلم گفتم من نمیام
بعد دیروز مادرشوهرم زنگ زد شوهرم که فردا میرسن بیاین میخوام گوسفند بکشم
بعد حالا من به دو دلیل دوست نداشتم برم
یک اینکه وقتی من تو شرایط مشابه بودم برادرشوهرم و زنش به من محل نمیدادن الان نرسیدن من چرا برم استقبالشون!
دو اینکه مادرشوهرم هیچوقت به من محل نمیده الان که میخواد جلو جاریم بگه ما با هم خوبیم به شوهرم گفته بگو بیاد
و اینم بگم شوهرم هرکار کرد نرفتم
تنها رفت
کار بدی کردم؟
البته دلایلمو بهش نگفتم
امروز پریود شدم کمرم درد میکرد گفتم نمیتونم بیام
خوب کردی دلیلتو بش نگفتی بعد که شوهرت برگشت چیزی بت نگفت؟
راستش اینجوری باشه منم نمی رفتم چطور به اون احترام میزارن گوسفند سر میبرن اونجا که تو هستی باید بیشتر بهت برسن تو اونجا غریبی بعد بهت بی محلی میکنن اگه همه حرفات کاملا درست و بدون اغراق هست نرو البته اینم بگم اگه فکر می‌کنی که شوهرت بعدا باهات دچار مشکل نمیشه به خاطر اینکه نرفتی کوتاه بیا چون بلاخره اونجا ممکنه بهش بگن چرا زنت نیومده سر افکنده اش کنن اما اگه شوهرت آدم خوبیه رو تصمیمت بمون
