۱۰ساله ازدواج کردیم با کلی عشق و علاقه همدیگرو انتخاب کردیم انقدر دوران آشنایی و نامزدی آقا بود که میگفتم بهترین مرد دنیاست
یه بچه داریم قبل ازاینکه بریم زیر یه سقف من مخالف بودم که نه فعلا زوده پدرهمسرم گفت نگران نباش قول داد برامون خونه بگیره و ...چون وضعش خوب بود و همسرم تک پسر بود اما هیچ کاری نکردن هیچ کاری و ما مستاجرشدیم تو حومه خودشون حاضرنیستن یک هفته ام اینجازندگی کنن چه برسه ۱۰سال
از اول زندگی تاقبل بارداری چندبار تاپای طلاق رفتیم ولی برگشتیم مجدد بعد به دنیا اومدن بچه به مشکل خوردیم اما بخاطر بچه من فقط تحمل کردم
خلاصه هیچ جوره بهم نمیخوریم همسرم شیطونه و حواس پرت و بیخیال و برعکس من آرومم و فکر آینده رو میکنم و خیلی حواسم جمعه اینم بگم که دسته بزن داره و خرجی ام نمیده حتی هزارتومن فقط در حد چیزای ضروری میخره اونم چون خودش شکموعه
البته چون نداره انقدر بدهی داریم که کل حقوقش میره برای قسط خودم دورکاری میکنم یه حقوق کمی دارم که برای خودم و بچم خرید میکنم نمیزاره بچه رو بزاریم مهد برم سره کار خیلی از شرایط خسته شدم خانواده هامون داخل شهرن من حومه زندگی میکنم هیچ کس رو ندارم
رابطمون به شدت بده اصلا باهم حرف نمیزنیم چندبار صحبت کردم بخاطر بچه جداشیم اولش میگه به سلامت برو قصر بابات بعد میبینه من دیگه دارم جدی میگم تهدیدمیکنه که بلایی سرم میاره و بچه رو نمیده به من خلاصه ادامه ندادم که بحث و کتک کاری نشه بچه بترسه بخاطر بچم نمیتونم بزارم برم خیلی به بچم وابسته ام
وگرنه که برگردم خونه پدرم خیلی شرایطم بهتره خونه پدرم بهترین زندگی داشتم درس خوندم و همیشه همه چی بهترینش برام بود خیلی خسته ام جرات اینکه بدون بچم بزارم برم رو ندارم 😭
خداشاهده شدم مرده متحرک فقط نفس میکشم حالم خیلی بده