رفتیم خونه ی خواهرشوهرم بعد از دو سال، بچه ی دوازده ساله مرتب درو رو بچه 4 سالم میبست، بچه ها رو صدا میکرد میگفت دخترم اوند فرار کنن، بچه ها دیگه هم 6و 3 و 4 بودن، به همه عروسک میداد، به بچه من فقط نمیداد، عروسک دخترمو ازش میگرفت، همش گریه اشو در میاورد، عروسک میکشید میداد به بقیه بچه ها به خواهرشوهرم گفتم یه چیز بهش بگو، با دعوا گفت چه لزونی داره اصلا تو کار بچه ها دخالت کنیم، منم گفتم نه واسه وقتی که دختر دوازده ساله با دختر 4 ساله لج افتاده، دختر منم فقط بازی دوست داره، نه خرابکاره نه اذیت کن. منم دیگه چیزی نگفتم ولی دلم خیلی شکست.