آنقدر خواهر شوهرهام و مادر شوهرم رفتن رو یه مغز شوهرم ومن رو از چشمش انداختن من به همه آرزوهام رسیده بودم با شوهرم لباس اروزهام عروسی آرزوهام قدش بلند بود خیلی دوستش داشتم آروز میکردم زودتر از اون بمیرم خیلی بهش التماس کردم که طلاق نگیریم خیلی الکی در ظاهر باهام خوب بود اما داشتن با خانوادش نقشه طلاق ام میکشیدن
۲سال صبر کردم تا پشیمون بشه نشد حتی یک ذره دلش هم تنگ نشد به بار پیام نداد بگه دلم برات تنگ شده با اینکه همش ادعای عاشقی میکرد الان اگر گذاشته بودن من هم مادر شده بودم شاید بچم دوسالش بود من خیلی دوست داشتم مامان کم سن و سال بشم ...
الان دیگه ۲۷سالمه بدبین شدم نمیتونم ب کسی اعتماد کنم از همه مردها بدم میاد نمیتونم خوشحال باشم مثل سابق ودرضمن هیچ خواستگاری هم ندارم ...
مامانم هم سرطان داره حالش خیلی بده من هیچ امیدی به زندگی ندارم دوست دارم بمیرم
حتی نمیدونم اصلا خدا من رو جزو بنده هاش حساب میکنه نمیدونم یعنی خانواده شوهرم شوهرم راحت بعد اینکه من رو نابود کردن خوشحال اند و زندگی میکنن اصلا برای خدا مهم هست ؟