میخواستن منو تعطیلات ببرن مسافرت شهری که مدتها بود دوس داشتم برم ولی گفتن میخواییم بشینیم رب درست کنیم اونم مجانی چون همکارش واسش خوب بوده
منم دست ب هیچی نمیزنم
ناراحتم کار ب کارشون هم ندارم ولی میدونی دیگ قلبم سرده مهم نیس اونا هیچچچچچوقت توجهی بهم ندارن مهم نیس همیشه آرزو میکنم کاش خدا منو از اونا بگیره همیشه دیگران جلوترن آخ بگم نگام نمیکنن ولی دیگ پشتم ب خودم بنده خونوادم باهام اینجورین چ توقعی از دیگران