الان که تو دهه سوم زندگیمم وقتی نگاه میکنم به این سالهای زندگیم با اینکه خیلی باهوش و پرتلاش بودم خیلی با انگیزه بودم ولی الان هیچی نیستم نه شغلی دارم نه مهارتی و نه درآمدی و احساس میکنم دیگه خیلی دیر شده همسرم که یه آدم معمولی معمولی نه عشق آتشینی بینمون نه هیچ وقت حمایت و راهنمایی برای من داشته صد البته که خیلی وقتا برچسب بی عرضه هم بهم زده درصورتیکه توی تمام موقعیت ها و موفقیت های زندگیش کنارش بودم تنها چیزی که تو زندگی دارم یه پدر و مادر خوب بابام بی نظیر تمام امیدم بابامم هرجا میرم فقط تعریف بابام همه بهم میگن بابات چقدر آدم خوبی تنها افتخار زندگیم فقط دختر بابان بودن مامانمم خیلییی مهربون و حمایتگر و دخترمم که تمام تلاش زندگیم برای اون خیلی فکر میکنم همیشه میگم هیچ دست آوردی تو زندگیم نداشتم و این منو به یه افسردگی شدیدی کشونده