گذشت من عاشق شدم و ازدواج کردم و دانگاه نرفتم. و چون سنتی نبود ازدواجم خانوادم ناراحت بودن و مخالف ولی تحمل ازدواج با خواستگارای سنتی که مث خانوادم که آهنگ گوش نمیکردن حتی برام سخت بود....
ازدواج کردم و شوهرم بهم بارها خیانت کرد... حالا موندم تو دوراهی تحمل شوهرم برام سخته ولی آزادی دارم اینجا خودم در آمد دارم که خرج خودمو در بیارم اما حالم از زندگی با یه مرد خیانتکار بد میشه... از طرفی اگر برگردم خونه مامانم باز محدودیتا برمیگرده سرجاشون
امروز خونه مامانم بودم. یه بار برگشت بهم گفت ورزش کن دو باره یه ساعت بعد به تیکه برگشت گفت من برات سنگ پا نخریدم چرا کف پات انقدر زبر شده؟ یه بار به رنگموهام گیر داد همش دنبال ایراد گرفتنه منم واقعا دیگه توان ندارمنمیدونم چیکار کنم
الانم میگن تقصیر خودته شوهرت اینه. اگر با یه آدمی که ما میخواستیم ازدواج میکردی اینجور نمیشد...