روزی روزگاری در دل یک شهر کوچک دخترکی زندگی میکرد که همیشه احساس میکرد در دنیا بیکس و کار است. محبت و توجهی از اطرافیانش نمیدید و این احساس خالی بودن او را غمگین کرده بود.
اما یک روز، یک آقا پسری به نام عرفان به زندگیاش وارد شد. او مانند یک پرتو نور در تاریکی دخترک ظاهر شد و به او عشق و محبت بیشتری از آنچه که تصور میکرد، داد. عرفان به او توجه میکرد، به حرفهایش گوش میداد و هر روز با پیامهایش، لبخند را روی صورت دخترک میآورد. او احساس کرد که برای اولین بار در زندگیاش کسی وجود دارد که او را درک میکند و دوستش دارد.
این روابط پر از عشق و خوشحالی، یک سال به طول انجامید. دخترک هر روز بیشتر به عرفان علاقهمند میشد و به لطف او، احساس خوشبختی میکرد. اما ناگهان، زندگی مانند یک طوفان بیرحم به سراغش آمد. عرفان کمکم نسبت به او بیتوجه شد؛ پیامهایش کمتر شد و او بیشتر در دنیای خود غرق شد.
دخترک، که حالا احساس تنهایی بیشتری میکرد، نتوانست درک کند چرا این تغییر بهیکباره اتفاق افتاده است. قلبش پر از سوالات و نگرانیها شد. اما بهجای اینکه در ناامیدی فرو برود، تصمیم گرفت با خود بگوید که زندگی همیشه تغییر میکند و او باید قوی بماند. او شروع کرد به یاد گرفتن از این تجربه و به دنبال خوشبختی در درون خود باشد.
این داستان به ما یادآوری میکند که در زندگی همواره باید با امید و عشق ادامه بدهیم، حتی در زمانی که احساس تنهایی میکنیم. هر پایان، میتواند یک شروع جدید باشد. نظر شما چیه دختر قصه ما فقط چی میخواست؟؟