دیشب مهمونی بودیم خونه مادروشوهرم. یه لحظه با خودم گفتم بیا نازی! انتخاب خودت بود! خانوادت حالا اومدن تو همچین جمع هایی! پر از نداری و فقر و بی لولی و بی فرهنگی و...
چطور میخوای بچتو بیاری تو این جمع !و...
دیشب خواب دیدم ازدواج کردم.
ی پسر خوشگل خوشتیپ و خوش اندام که دوستم نداشت:)
منم دوستش نداشتم. حتی اسمشو نمیدونستم.
نمیومد منو ببینه
انگار تو خواب ۳.۴ ماهی بود ک عقد بودیم و داشتم دنبال ذکر میگشتم ک زندگیم ب طلاق نرسه! با ادمی ک هیچ حسی بهش نداشتم. همش فکر میکردم نکنه کس دیگه ای رو دوست داشته و ناچارا با من ازدواج کرده حالا ک کم محبت میکنه و من رو نمیپرسته!
مادربزرگم تو خواب بهم میگفت دخترم کاش حداقل خودت انتخاب کرده بودی ما اینطوری شرمندت نمیشدیم!
تو خواب داشتم دنبال معین میگشتم! همش میگفتم پس اون چیشد؟ کجا رفت؟ چطور من ب همچین ازدواجی راضی شدم؟!
همش یاد محبتا و عشق و علاقه ای ک ب معین داشتم
حس خوب رابطم و حال خوبم کنار معین میگشتم:)
صبح ک پاشدم دیدم کنارم خوابه ، دستشو گرفتم بوسیدم:) بهش گفتم ک خواب بد دیدم و گفتم ک چقدر دوستش دارم و از زندگیمراضیم:)