2777
2789

من سه سال پیش خدمتم تموم شد و چون‌ پدرم اعتیاد داشت و برادر بزرگترم بیخیال بود و برادر سومیم روانی شد خودم سومی بودم خیلی عذاب کشیدم و توی شهر ما هم کار نبود ک این باعث می‌شد بی پولی اذیتم کنه بی پولی خیلی عذابم می‌داد .
خلاصه یکی دوماه از خدمتم گذشت  و یه فامیل دوری ازمون اومد تو محله و مادرم به رسم پاشگایی دعوتشون کرد اونا یه دختر داشتن که هم سن من بود  اون شب وقتی چشمم خورد به دختره دیگه اون آدم قبلی نشدم اصلا همون شب دیگه صدام بالا نیومد میخواستم حرف بزنم کاری کنم حتی با مهمونا لال مونی گرفته بودم ی حس عجیبی . عذاب و حسرت زندگیم با این دختر شروع شد دو سه روزی گذشت داداش و متوجه شدم که عاشق شدم اولین عشق. من هر روز و شب دیگه به هوای این دختر سر میکردم یه هندزفری میزدم به گوشم و با رویاش اصلا نمیدونستم چطور کیلومتر ها راه میرفتم.  مادرم کم کم بو برد از قضیه و بهم میگفت من از دلت خبر دارم یاسمن به درد ما نمیخوره ولی من چیزی بروز نمیدادم جلوشون میگفتم‌مگه من گفتم میخوامش . دادا خلاصه من تا یک سالی با جیب خالی و بیکاری با هوای این دختر سر کردم تا اینکه اقدام کردم برای نظام یعنی دقیق دو سال پیش همین موقع خلاصه داداش من اقدام کردم برای نظام و یه شیش ماهی زمان بر شد و مادرم پیش اقوام گفت و به گوش دختر داییم اینا هم رسید  اون یه دختر داشت سه چهار سال از من کوچیکتر بود و هی از دخترش پیش مادرم میگفت از برنامه و به مادرم میگفت دوست ندارم دخترم رو بدم به غریبه ای و این داستانا و هی احوال منو میپرسید  دختر همین خانوم توی مهمونی  بهم زل میزد دختره تعریف منو پیش خونوادش میکرد داداش کوچیکم شنیده بود و از یکی شنیدم که حتی مادر دختر بخاطر من یکی از خواستگارای دختر رد کرد و ذهن دخترش رو آورده بود سمت من بخدا اینارو از روی خود خواهی نمیگم‌ درجریان.  خلاصه من دلم گیر دختری بود که توی مهمونی خونمون دیدمش اونموقع ۲۱ سالم بود و قبول دارم‌ سنم کم بود ولی خب دل حالیش نمیشد ای کاش پام قلم میشد بخدا ولی اون شب خونه نمیبودم . به خودم‌گفتم اگه قسمتم بود میمونه اگه نه ازدواج میکنه خلاصه بعد یکسال و خورده ای دیدم مادرم‌گفت دختره  عقد کرده با پسر عمش من گفتم شاید اینجور میگه که من بیخیال شم من چیزی بروز ندادم و داداش مادرم هم هی میگفت دختر داییت و دخترش دلی دوست دارن و دوست داره دخترش رو بده بهت هی میگفت و من چراغ سبزاشون رو حس‌میکردم گفتم خب حالا که دلی دوستم دارن و دخترشم مثل من توی زندگیش سختی کشیده بزار دل ببندم به این و دل از دختره کندم چون بعد اون شب دیگه قسمت نشد و ندیدمش تا روز عروسیش که رفتم عروسیش و خیلی اون روزا که خبر عروسیش رو شنیدم عذاب کشیدم خیلی. دیگه قبول کردم و دل کندم و همه دلم رو دادم به این دختر گفتم دلی میخوانم و منم الان وضعم خوب نیست و رفتم شدم استاد کار یه کار خوب و پر درآمد که فقط مونده بود ابزار بخرم و شروع بکار کنم خلاصه یه شیش ماهی توی ذهنم بود و دیگه تحمل نداشتم به مادرم گفتم داداش قضیه رو مادرم هم به اون یکی دختر خالم که خاله دختر میشه گفتم که میخواییم اگه اوضاع کاری پسرم خوبشه  رو خواستگاری کنم  این خاله اش وقتی شنید بدش اومد و رفت و نظر دختر و مادر رو  عوض کرد نمیوونم چی از من ساخت توی ذهنشون ولی خدا میدونه ناحق بود چون درسته دختر داییم بود ولی قریب به ده سال بود منو ندیده بود جز یکی دوبار با سلام و خدافظی شناختی ازم نداشت ولی بر اساس خونواده قضاوتم کرد بعد این قضایادیگه مثل قبل رفتار نمیکردن‌ک خبری از چراغ سبز نبود  ولی دیگه دیر بود و من دل رو داده بودم  بعدش چهار بار اقدام کردم و هر بار خاله این دختر نزاشت و با حرفاش به اونا قوت قلب داد که منو رد کنن که بله من بدون شک بدبخت میشم و دخترشون هم بدون شک با پسری از من بهتر ازدواج میکنه همین حین هم درگیر مشکل اعصاب روان برادرم و اعتیاد پدرم و بیخیالی اون یکی برادرم بودم خیلی عذاب کشیدم با پدرم صحبت کردم که ترک کن سی سال تریاک کشیدی بیا زندگی رو بسازیم نخواست با برادرم صحبت کردم‌گفتم پدرم بیمار محسوب میشه بیا خودمون زندگی رو بسازیم و بیخیال سپری کرد این بی تفاوتی ها هم منو داغون کرد. منم مثل داداش کوچیکتون گفتم بیام باهاتون درد و دلی کنم این دردا خیلی توی دلم سنگینی میکنه عزتم توی فامیل رفت الان کل فامیل فکر میکنن من چهار بار اقدام کردم برای دختر و از روز اول این دختر و خونوادش به من بی میل بودن و من حتما نا خوش احوالم که بعد بار اول هی رفتم اصلا دیگه خستم از همه چی از نشدنا .  الانم اومدیم شهر غریب تازه هست و بد جور دلم گرفته و این قضایا هم تازگی ها پیش اومد و اصلا افکار سمی میاد تو ذهنم ببخشید ببخشید گفتم یه درد و دلی کنم باهاتون ب عنوان داداش کوچیک ترتون 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

شماقدرتی واسه تغییر ادمای اطرافت نداری روخودت کارکن و زندگیتو بساز

اون دخترم رزق الهیت نبوده

حتمابهترش درزمان الهیش میرسه برات

کتاب و فایل معرفی کنم اهل پیگیری و مطالعه هستی؟

خدا کافیست 

شماقدرتی واسه تغییر ادمای اطرافت نداری روخودت کارکن و زندگیتو بسازاون دخترم رزق الهیت نبودهحتمابهترش ...

اگه برای اینکه ک رو مغز و روانمان تسلط داشته باشیم ب هر چرتی فکر نکنیم ب من معرفی کن خیلی نیاز دارم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792