عمویی دارم که خیلی رکه و از رک هم گاهی فراتر
حرفای بدی می زنه یا شوخی های زشت
کلا با شوهر من خوب نیست گرچه جز سلام و خداحافظ هیچ حرفی باهم نزدن تابه حال
بحث سر فروش ملکی پدربزرگ مرحومم بود مربوط به خیلی سال پیش و کلا بحث ملک و این چیزا بود
ایندفعه برگشته با خنده به من میگه رفتی زن یکی شدی قبلا حروم خور بوده
من خیلی ناراحت شدم عصبی شدم دیگه سکوت نکردم برخلاف گذشته
با خونسردی تمام میگه مگه دروغ میگم و می خنده
منم اومدم اتاقم نشستم تا نرفت نیومدم بیرون
همش به حرمت بابام مجبورم به سکوت
شوهرم قبلا املاکی بود پیش از اینکه اصلا پا پیش بزارن بعدا شغلش رو عوض کرد