دوستان
من ۳۱ سالمه
و خواهرم ۴۲ سالشه
خواهرم همیشه توی همه سنین چه دوران نوجوانی چه دوران جوانی بهم توهین میکرد...
منو تحقیر میکرد...
بهم تهمت میزد...
همیشه منو جلوی همه کوچیک میکرد...
همه کارهامو بی ارزش جلوه میداد...
و بقیه رو تو سر من میکوبید...
کارهای ناچیز بقیه رو خیلی بزرگ نشون میداد...
بقیه رو همیشه بهتر و سرتر از من میدونست و همیشه بهم گوشزد میکرد...
ولی من همیشه میگفتم عیبی نداره اون از قصد این کارها رو نمیکنه و خوبی من رو میخواد و میبخشیدمش...
حتی گاهی اوقات باهم دعوامون میشد و یه مدت هم دیگه رو نمی دیدیم ولی دوباره باهم آشتی میکردیم...
حالا ماجرا از این قراره که یه هفته پیش ما یه عروسی تو روستا دعوت بودیم...
اونجا خبری از میز و صندلی و ... نیست
بعد من واقعا گشتم دنبال یه جای خوبی برای نشستن برای خودم و خواهرم...
دلم میخواست خودم و خواهرم پیش هم بشینیم و عروسی رو ببینیم و ...
تا یه ساعت اونجا نشستیم و خوب بودیم بعد من رفتم دنبال یه کاری به خواهرم گفتم حواست به جای من باشه کسی اونجا نشینه بگو جای خواهرمه الان میاد...
بعد که بعد از ده دقیقه برگشتم دیدم خواهرم جای منو داده به دختر خالم که باهم همسن و رقیب هستیم و همیشه بهم میگفت اون از هر نظر از تو سرتر و بهتره و همه هم اینو میگن💔
اون لحظه قلبم واقعا شکست🥲💔
عروسی واقعا شلوغ بود و هیچ جایی برای نشستن نبود هیچ جایی...
دیگه منم با یه بغض و قلب شکسته وسایلمو جمع کردم و رفتم توی اتاق نشستم...
توی اتاقی که هیچکس نبود و خیلی گرم بود و دیگه نتونستم عروسی رو ببینم و فقط صداشو شنیدم...
دوستان من از اینکه کسی جای من رو گرفته بود ناراحت نشدم؛ از اینکه خواهرم این کار رو کرده بود ناراحت شدم...
از اینکه من دلم میخواست کنار خواهرم بشینم و عروسی رو تماشا کنم ولی اون فرد دیگه ای رو به من ترجیح داده بود ناراحت شدم...
اون باعث شد من عین دیوونه ها به نظر بیام ...
پنج ساعت تمام من تو اتاق تنها نشستم و فقط به این فکر کردم که من چقدر با اون رو راست بودم ولی اون...
دیگه به خانوادم گفتم که واقعا میخوام رابطم رو با خواهرم برای همیشه تموم کنم...
ولی مادرم میگه نه اون خواهرته و از قصد این کار رو نکرده...