من داشتم سیب زمینی سرخ میکردم برادرم ه می اومد ناخونک میزد آخر عصبانی شدم گفتم یه بار دیگه بیای قاشق داغ میزارم رو دستت
یکم دعوای خواهر و برادری کردیم
بابام یهو گفت خونه سالمندان از چه سنی قبول میکنن من برم اونجا از دست شماها راحت بشم؟
خیلی ناراحت شدم
فکر کنم چون قبلا بهم گفت برو چند روز از مادربزرگت نگهداری کن و من نرفتم بابام ناراحت شده