من احساستو درک میکنم هیچ وقت فراموشم نمیشه یه دختر بچه ۶ ۷ ساله بودم میخواستیم بریم عروسی خواهرم برای من یه ذره اکلیل زد بالای چشمام و یه رژ لب زد به لبام اومدیم بریم دایی منو دید خدا شاهده باورت نمیشه یک جوری منو دعوا کرد مامانمو دعوا کرد اشک چشم من و مامانمو درآورد اون عروسی زهرمارمون شد من رفتم صورتمو شستم با چشمای قرمز پف کرده رفتم عروسی از اول تا آخر عروسیم گریه کردم حتی غذا هم نخوردم بعد جالبه الان همون دایی دخترش ۱۰ سالشه لاک قرمز رژ قرمز سایه زرشکی ریمل خط چشم میزنه میاد تو کوچه بازی میکنه با بچهها بعد داییم خودش از دیدن بچهاش ذوق میکنه یه وقتایی به مامانم میگم میگم تو اگه مادر خوبی بودی اگه به برادرت میگفتی به تو این فضولیا نیومده بچه من پدر و مادر داره هیچ وقت داداشت انقدر پررو نمیشد و زبون درازی نمیکرد تو تربیت بچههات