مثلا همین یکم پیش درمورد اینکه تو همه چیز رو از یادت میبری
ولی من چون تو برام مهمی حرف های تو یادم میمونه و اینا
یا مثلا داشت میگفت تو اصلا برنامه ریزی نداری
یا مثلا من دیروز چون تو خونه مرغ نبود گفتم واسه تا نهار سوپ مرجمک درست کنم آقا بعد اومدن به خونه میگه من بخاطر این تا اینجا اومدم؟
یا امروز هم بهش گفتم من برم از مغازه مرغ بخرم بیام خودش گفت نه نرو خودم یکم دیگه میاییم باهم میریم خرید
منم گفتم باشه بعد از اومدن از خرید من گفتم چون گشنشه اون مرغ رو با گوجه بپزم سریع
ولی اون هی گفت نه خودم میخام بپزم خودم میخام بپزم
آخرش هم دعوا کرد و میگه که بنظرم بیا جامون رو عوض کنیم تو برو بیرون کار کن من کارای خونه رو انجام بدم
میگه تو جته نکنه افسرده شدی
و کلی حرفای دیگه
منم عین خنگا داشتم نگاه میکردم
و همش هم یادم میومد که اونم چندین بار دل من رو شکوند
مثلا من بخاطر اون قید دوستام رو زدم
ولی اون چی
هرشب تا یازده دوازده اینا با دوستاش بیرون بود
( الان چون اومدیم ترکیه و اینجا نمیتونه زیاد بره بیرون نمیره پیش دوستاش)
یا مثلا ما سه ساله که باهمیم تو این سه سال حتی یبار هم از تو دل خودش برام کادو یا حتی یه شاخه گل هم نخرید ( البته بجز سر زایمانم )
وقتیم بهش گفتم میگفت اووو گل دونه ای پنجااااهههه تومنههه
یا مثلا تو این سه سال چهار بار رفت ترکیه و برگشت ولی حتی تو یکیش هم برام سوغاتی نیاورد
یا مثلا بعد زایمانم افسردگی گرفته بودم
حتی یبار هم نگفت ببرمت بیرون دلت باز شه
باز هم همیشه با دوستاش بود
ببخشید طولانی شد
درسته منم تو این چهارماهی که اومدیم ترکیه دیگه باید مستقل بودن و مسئولیت پذیر بودن رو یاد میگرفتم
ولی هرکاری میکنم نمیشه
حالا خداروشکر خودش هم میدونه وقتی با من نامزد کرد من فقط شونزده سالم بود و بچه بودم
بنظرت من اینارو بصورت یه پیام کوتاه بفرستم براش چون اصلا نمیتونم پیشش حرف بزنم در این موارد
الان اشکام بند نمیاد😭😭